نخواهی دانست ، نخواهی دانست که چرایی من چگونه در انزوا می گذاردم.رجعتی داری به آن حلقه ی سیاه که سوی چشمانم را همواره آبی می کند.
نخواهی فهمید ، نخواهی فهمید که زیرکم من در مکاشفه ای همواره که انتهای آن مسلما مرگی نیست.
نخواهی چشید ، نخواهی چشید مزه ی آن خوشبختی که به دنبال من است و من از آن گریزان.
نخواهی دید ، نخواهی دید سیلی پر انحنای آینه را بر چشمانم که آن را چند وقتی می شود تصاحب کرده در سکوت.
نخواهی دانست ، شاید هرگز، که من خود میان دو گرسنگی اندیشه ای جز سیر کردن ندارم.
نخواهی چشید مزه ی آن خوشبختی که به دنبال من است و من از آن گریزان.
دیری نخواهد پایید که به وقوع خواهد پیوست چرا که تو می خواهی!
و کلا اینکه من عکسای واقعیتو بیشتر دوست دارم. از اولشم همینو گفتم بارها! نمی گم این ژانرو دوست ندارم. می گم که تو بسی در آن دسته واردتری........