وقتی نوری تابید از آن دور بر مفهومی پنهان شده شوکی که خیلی تلخ بود خیلی بزرگ بود ذهن را ویران کرد...نه...تا لبه ی سرد ویرانی رفت...
ویران بود...
خیرگی بود برای ما...برای من...
چه نازک بود سیال احساس...چه پر رنگ بود جریان رفتن...
در این میان عده ای نادان در پی اثبات خویش بودند...
گیر می دادند که بیا...می خواهیم ناسزا بارت کنیم...
وه که چه احمقید...
وه که چه دورید از هویت احساس درک شدن...
هنوز می مانم...بر خویش...بر تداوم بوسیدن ادراک...
عطر را خوب می شناسم...می بینم...
جعدت را حل کرده ام در یک لیوان چای...با تو...
اشک را می بینم در اعماق دیده که بی تابی می کند...
منتشر می شوم در وجود...
وجود مطلق با تو بودن...با خود بودن...
hello.i m your mind,giving some one to talk to.if i smile and dont believe soon i know i will wake from night mare.dont try to fix me.i am not broken.i am not the lie,living for you so you can hide.do not cry.suddenly i know i am not sleeping.hello i am still here.all that s lef for yesterday
در عکاسی و پردازش نور توانایی خوبی داری.
عکسهای سختی هم گرفتی.
ولی تو این عکس ها بیشتر تنهایی و تاریکی و غم دیده میشه.
عکسهای زیبایی هستند.
البته من فقط این صفحه رو دیدم.
مرسی ویدا جان که سر زدی...
مرسی که بهم یاد آوری کردی تواناییهامو...:)
نه نتهایی نه غم نه تاریکی...
زندگی رو بازی می کنم...
(عکسهای سختی هم گرفتی.)...اصلا نفهمیدم این جمله رو...